کاش یه علامتایی وجود داشت که میشد فهمید یک نفر واقعا دوستت دارد یا نه!
در اولویت هایش ردیف چندم هستی. وقتی همه چیز خوب است و برنامه ای نیست و رفیق ها دور و برمان نیستند که همه بلدند وقت بگذارند و کارهای قشنگ بکنند. به حرف هم که خیلی نمی شود اعتماد کرد. همیشه فکر می کنم کاش مثلا دور صورت کسانی که دوستت دارند دایره ی آبی میدیدی!! هرچقدر صادق تر و عاشق تر بودند آن دایره هم دور صورتشان آبی تر و گیرا تر بود.
گاهی میدانی و مطمئنی طرف مقابل دوستت دارد. اما این دوست داشتن ها جنسشان با هم فرق می کند. کاش میشد تفاوت این جنس ها را متوجه شد. جدا از اینکه تیپ شخصیتی هرکس فرق دارد.
وقتی اینهمه نقطه نظرهای مشابه و مشترک بینمان است، کاش جنس دوست داشتنمان هم شبیه بود!
+کوه باش و دل نبند.
مثلا کاش ۵۰ ۶۰ سال قبل به دنیا آمده بودیم!
آن هم نه در شهر. شهری به درندشتی ِ تهران. در یک روستا دور و اطراف شمال. میگویم ۶۰ سال قبل روستایی اطراف شمال برای اینکه نه از تلوزیون و موبایل و تکنولوژی خبری باشد، نه از ترافیک های همت و شلوغی سرسام آور جهان کودک. شمال برای اینکه تند و تند باران ببارد و ما کیف کنیم. برای اینکه پائیزش پائیز باشد به معنای کلمه. پر از زرد و نارنجی های دلبری که من ضعف میروم برایش.
میشد تو یک پسر روستایی باشی، با غیرت و مرد. و مردانه دوستم بداری تا پای جان. انقدر که حتی اگر پای پسر کدخدا هم وسط بیاید دل من قرص باشد که تو مراقبمی و مرا از دست نمیدهی. مردی که جنگیدن بلد باشد.
من هم دختر یک خانواده چند خانه آنطرف تر از شما، که با همه ی حجب و حیایش عاشقی کردن و دل بردن و پای تو ماندن را بداند.
که هرروز به عشق این بیدار میشدم که بروم آب بیاورم و تو را در کوچه ببینم که میروی دنبال کشاورزی ات.
یا نه، در سوئیس بودیم! یکی از روستاهای بکر و فوق العاده زیبایش. من میتوانستم دختری باشم که پیراهن های بلند و پف دار و پرچین میپوشم با موهای بلند و فر و طلائی که صبح ها در حین دوشیدن گاوها تو را دید بزنم! و تو پسری باشی با موهای کمی بلند و صاف و خرمایی رنگ که هرروز برای کار به شهر میروی.
ما هرچیزی و هرجای این دنیا میتوانستیم باشیم. اما جایی که هرروز بشود تو را دید و یک دل سیر در آغوش گرفت. تهران و پاریس و ونیزش مهم نیست، مهم این است که هرجای دنیا و در هر زمانی من تو را آرزو میکنم، قلب آبی من
شاید برای تو صبورترین دختری بودم که می توانستم!
صبور بودم چون فکر می کردم با صبر می شود شرایط و رابطه مان را بهتر و قشنگ تر کرد.
حالا که صبور بودنم نتیجه داد و همان شد که می خواستم، حالا که از علاقه ی تو به خودم و این رابطه تقریبا مطمئن شدم، نمیگذارم بهانه گیری های خودم همه چیز را خراب کند. خودم با دست خودم شیرین ترین اتفاق زندگیم را خراب نمی کنم و تمام سعیم را برای شیرین تر و زیبا تر شدنش می کنم :)
همه ی فشـارهای روحی و جسمـی را داشتم تحمـل میکـردم فقـط به ایـن امیـد که سفـر شمـال قـرار است زهـر همه ی اینها را بگیـرد. که می شـود با خیـال راحت فکـر کـرد و انتخـاب کـرد. که در آخـر هم جـدا از همه ی کوفت شـدن مسـافرتمـان و جنگ اعصـاب هایی که اتفـاق افتـاد، نقـطه ی مثبت و خوشحـال کننـده اش این بود که من به هدفـم رسیـدم و توانستـم انتخـاب کنـم. با دلـم انتخـاب کردم و با دقـت به صـدای قلبـم گوش دادم.
قلبـم نویـد روزهای خوب می دهد.
همیـن دوستـی هاست که وسط کـلی مشغـله و گرفتـاری و دغدغـه فکـری، میتوانـد چنـد ساعتـی آدم را آرام کنـد و باعث شـادی و خنـده ی از ته دل بشود.
با اینکه یک نفـرمان بیکـار شده، یک نفـرمان آموزشـی اش تمـام شده و در تقسیـم بنـدی افتـاده جـایی که فکـرش را هم نمیکـردیم و تمام برنامه های زنـدگی اش دارد خـراب میشـود، با اینکه یک نفـرمان قـرار است فـردا شب موهـایش را کچـل کنـد و تـازه بـرود برای آموزشی، یک نفـرمان یک میلیـون تومان کسـر حقـوق خـورده برای تاخیـرهایش، و من با آن ذهـن شلـوغ و نا آرامـم، امـا باز هـم چنـد ساعتـی را کنـار هم تا خرخـره غذا خوردیم و سیـگار کشیـدیم و گفتیـم گـور پـدر پس انـداز و آینـده و شرکتی که میخواهیم بـزنیم و ریه و این هـوای سـردی که داریم قنـدیل میبنـدیم کم کم و این حـرف ها، و فقـط یک دل سیـر خندیـدیم.
چنـد ماه طولانی بود که دور هم جمـع نشـده بودیـم و دلمـان به انـدازه تک تک روزهای با هم بودنمان و خـاطرات قشنگـمان برای هم تنـگ شده بود.
درباره این سایت